گر چه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل! مهمان نوازی کن کـــه دیگر تاب نیست
بین ماهـی های اقیـانـوس و ماهـی هــای تُنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جزآب نیست
زورق ِ آواره ! در زیبـــایـــی ِ دریــــــا نمـــان
این هم آغوشی جدا از غفلت گرداب نیست
ما رعیتها کجـــا محصول باغستان کجــــا؟
روستای سیبهای سرخ بیارباب نیست
ای پلنـگ از کــــوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن، امشب شب مهتاب نیست
در نمازت شعر میخوانی و میرقصی،دریغ!
جای این دیوانگــی ها گوشه محـــراب نیست
گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ اینقدر هم نایاب نیست!...
اثر: فاضل نظری
اما کم و بسیار! چه یک بار چه صد بار
تسبیح تو ای شیخ رسیدهست به تکرار
سنگی سر خود را به سر سنگ دگر زد
صد مرتبه بردار سر از سجده و بگذار
از فلسفه تا سفسطه یک عمر دویدم
آخر نه به اقرار رسیدم نه به انکار
در وقت قنوتم به کف آیینه گرفتم
جز رنگ ریا هیچ نمانده است به رخسار
تنهایی خود را به چهار آینه دیدم
بیزارم، بیزارم، بیزارم، بیزار
ای عشق مگر پاسخ این فال تو باشی
مشت همه را باز کن، ای کاشف اسرار
اثر: فاضل نظری
همين كه نعش درختي به باغ ميافتد
بهانه باز به دست اجاق مياقتد
حكايت من و دنيا يتان حكايت آن
پرنده ايست كه به باتلاق ميافتد
عجب عدالت تلخي كه شادمانيها
فقط براي شما اتفاق ميافتد
تمام سهم من از روشني همان نوريست
كه از چراغ شما در اتاق ميافتد
به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين
چه ميوهاي ز سر اشتياق ميافتد
هميشه همره هابيل بوده قابيلي
ميان ما و شما كي فراق ميافتد؟
فاضل نظری
اثر: فاضل نظری
با زبانی سوخته در وحشت کابوسها
قصه از خورشید میبافیم ما فانوسها
کورسویی از خدا مانده است و پنهان کردهایم
در شکاف دخمه ی این شهر دقیانوس ها
آفتابی نیست اما طبل نوبت میزنند
آسمان خواب است در بیداری ناقوسها
جاده آنک در هوار مه گم است اما هنوز
می دمند آوارگان بی جهت بر کوسها
پشت این رنگین کمان نور، حشر سایههاست
پرده بردارید از پای این طاووس ها
دست بردارید از ما آی عیسایان کذب
دردهای ما شمایید آی جالینوس ها!
انتخابت چیست حالا؟ ماهی کوچک بگو!
تنگ و این کابوس ها؟ دریا و اختاپوس ها؟
فاضل نظری
اثر: فاضل نظری
شاهرگهای زمین از داغ باران پر شده ست
آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده ست
زندگی چون ساعت شماطه داره کهنه ای
از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده ست
چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک،فنجان پر شده ست
بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند
دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده ست
دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده ست
شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! شهر
از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده ست
اثر: فاضل نظری
اثر: فاضل نظری
اثر: فاضل نظری
اثر: فاضل نظری
اثر: فاضل نظری
از صلح ميگويند يا از جنگ ميخوانند؟!
ديوانهها آواز بيآهنگ ميخوانند
گاهي قناريها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ ميخوانند
كنج قفس ميميرم و اين خلق بازرگان
چون قصهها مرگ مرا نيرنگ ميدانند
سنگم به بدنامي زنند اكنون ولي روزي
نام مرا با اشك روي سنگ ميخوانند
اين ماهي افتاده در تنگ تماشا را
پس كي به آن درياي آبيرنگ ميخوانند
اثر: فاضل نظری
كبرياي توبه را بشكن پشيماني بس است
از جواهرخانه خالي نگهباني بس است
ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين
آبروداري كن اي زاهد مسلماني بس است
خلق دلسنگاند و من آيينه با خود ميبرم
بشكنيدم دوستان دشنام پنهاني بس است
يوسف از تعبير خواب مصريان دلسرد شد
هفتصد سال است ميبارد! فراواني بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس ميدهيم
ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است
بر سر خوان تو تنها كفر نعمت ميكنيم
سفرهات را جمع كن اي عشق مهماني بس است!
اثر: فاضل نظری
اثر: فاضل نظری
اثر: فاضل نظری
اثر: فاضل نظری
صفحه قبل 1 صفحه بعد